Month: October 2015

19:19

ساعت19:19

من توو اتوبان حکم دارم میرم به سمت غرب،عجیبه،اصلا ترافیک نیست!

ساعت و نگاه میکنم،سرعتمو بیشتر

شال زردتو نگاه میکنم،سرعتمو بیشتر

عروسکتو نگاه میکنم،سرعتمو بیشتر

گیوه ی آویزون از آیینه رو نگاه میکنم،سرعتمو بیشتر

اه،چه قدر چیز میز نگاه میکنم و به این فکر میکنم که اگه یه روزی برگردی و اینو بخونی گیر میدی که چرا گفتی اه،اینا اگه اه ن چرا فیلان و من باید دوساعت توضیح بدم که از این اه منظورم چی بوده و و و و

شیشه ها رو میدم پایین،سرعتمو بیشتر میکنم

دنده رو میخوام عوض کنم ولی وختی دستمو میزارم رو میبینم که دیگه جا نداره،مهم نیس،عوضش گاز میدم

به ام وی ام 530 مشکی جلویی چراغ میدم که بره کنار، سرعتمو بیشتر میکنم

وقتی از بغلش رد میشم میبینم که یاریسه و سفیدم هست

بعد به تو فکر میکنم،بعد به لباس های تو،بعد لباس های خودم،تصمیم میگیرم که از این به بعد لباس هایی که تو دیدی رو بپوشم که اگه تصادفی جایی تو منو دیدی و عمدی چهره م یادت نبود از روو لباسام بفهمی منم

یا لباسایی که تو برام خریدی رو بپوشم،که اگه سهوا چهره م رو یادت رفت سلیقه ی خودت باعث بفهمی آشنا بودم

یا حتی به نظرم میاد تو رو بپوشم…

از تونل خارج میشم و به این فکر میکنم آیا 7تا فلاش زد دوربینای تا اینجای مسیر یا نه

ساعت لعنتی هنوز 19:19 رو نشون میده

من میدونم که این تایم از روزام قراره 4 سال بگذره…

فک کن،هر روز درست راس یه ساعتی به مدت یک دقیقه چارسال میگذره،تاترش کنم،ها؟

میخندم

ولی چشمامو نمیبندم.