Month: July 2018

سریال

باید تا فردا یه ایده بدم‌ واسه تبلیغ یه اپلیکیشنی که مثلش ده هزارتا هست و حداقل دو‌هزارتاش موفق دارن کار میکنن.

اونو ندارم فعلا اما به جاش یه ایده سریال خفن دارم!

حدودا ۱۰قسمتی.

شدی اینجا

لامصب شدی مثه ایران!

از در و دیوار از باغ و دریا از کوچه و اتوبان از زمستون و‌ پاییز ازشکلات و گوشکوبیده از هرچی بنویسم یه جوری سر آخر به تو مربوط میشه!

لامصب من میخوام از تو بنویسم، بیا عین آدم بشین، مغز منم نپکون!

کجای دنیا یکی میتونه ایجوری بنویسه برات و حتی بعد از مرگت و مرگش زنده نگه ت داره؟

بابا یارو آهنگ بتهوون رو هم ور میداره ریمیکس میکنه!

متن رو‌هیشکی جز صاحب اثر بازنویسی نمیکنه!

از این ناب تر چی میخای؟!

خدایی چی میخوای دیگه؟!

توو اون غرورتت! اگه میبینی من مغرورم، من فرق دارم.

معلوم نیس؟ خدایی یکی اینشکلی واسه من مینوشت نمیتونستم عاشقش نشم حالا ببین یارو عاشق تو هم هست اما تو دنبالچرت و‌پرت! الاغ! دیگه ۱۸سالت نیس!

شاید مشکل از نوشتن است.

بنظرم هنوز وقت هست که عطری اختراع بشه که آدمو‌ یاد چیزی یا کسی نندازه.

یا به غذایی که وقتی مزه مزه ش میکنی یاد جایی نیوفتی.

یه آهنگی بسازید آهنگسازای لعنتی که وقتی گوشش میدیم یاد لحظه ایی نیافتیم.

یه کاری کنید نامردا، من یه جوری مینویسم که شما یادکسی میافتین؟ شاید مشکل از نوشتن منه.

یعنی اونم همین خوابو دیده؟

صبح دوشنبه ی تعطیل که نمیرن کوه عزیزم.

اصن تو‌مگه مالِ کوه رفتنی؟

با اون پاهای کوچولو و ظریفت، اگه بخوری زمین کبود شی زخم شی زیل شی، من حالا نمیگم میمیرم، ولی غصه که میخورم.

تو یه کلاس معلوم نیس کسشر کاراته رفتی، دورادور دهنمون گاییده شده، میری میای کبودی میاری.

واسه همین لازم نکرده بریم کوه.

توو تخت این قد وول نخور.

چیکار میکنی داری؟

میگه خون دماغ

میگم ها

میگه تو مثه کوه میمونی، من رفتم، تو موندی سر جات هنوز، تو رو گذاشتم پشت سرم، توو هنوز پشتم مثه کوه موندی، تو منو کوهنورد کردی.

میگه، دستات مثه موجِ، بغلم که میکنی موج سواری یه حال دیگه ایی داره.

میگه دیروز مرده بودی، بدنت سرد بود، من دلم نیومد بسوزونمت، بدنت یخ بود، آتیش آبش میکرد، من دور بودم، تا با وسایل یخ نوردی بیام دیگه …

ساعت لعنتی اینجا زنگ خورد.

من بیدار شدم.

تنها، روی تخت دو‌نفره م.

به خودم گفتم، شت، چه خوابی بود آخه…

گفتم با این اوصاف چرا من سنگ‌نورد نشدم؟حالا رسیدی به قله؟

یعنی اونم دیده خوابمو؟

رام نشو برای هیچ چی

منم اگه بخوام از او بکشم بیرون، لپ تاپم، اتاقم، خیابونا و کائنات نمی خوان گویا.

پس انگار منم نمی خوام، اصلا دلیلی نداره دوسپسر، شوهر، کیر خر داره یا نداره، حقیقتا اهمیت نمیدم، ایدز هم داشته باشه این منم که عاشقانه کالبدشو میپرستم و به استقبال سیستم ضعیف دفاعی بدنش میرم و میرم و میرم و میرم توو تیمش، دو تا ضعیف بهتر از یه دونه ست.

من اصلا اومدم بنویسم که امن ترین جای دنیا به نظرم زندانه، جدا از هر گونه مثال نقضی که میخواین بیارین بابا فیلانی رو توو زندان کشتن و شکنجه دادن و اینا، خودمونیم، وقتیمیری  زندان به عنوان یه قاتل که دیگه ته ته تهشی، هیچی نیس که بخواد امنیتت رو ازت بگیره، میدونی که فردا اعدامی و تامام.

اگه هم به عنوان یه غیر قاتل اون تویی که بازم نسبت به سابقه ت، یکم مونده به تهشی.

حالا با تمام این اوصاف، تا اومدم ورد رو بازم کنم، متنی که بهم ساجت داد اون گوشه به اسم او بود، تنها متنی که اسم واقعیش تووش اومده، منم میخوام راجع به امن ترین جای دنیا بنویسم، حالا بیا و درستش کن! حوصله شو ندارم.

بغل امن ترین جای دنیا نبود، نمیخواستمم باشه، دلم نمیخواست خیالم راحت باشه که حاجی ته تهش همینه، بعدش فرمان تیر اندازی یا کشیدن چارپایه از زیر پات. دلم میخواستم فرار باشه بغلش، تموم نشه، به نظرم امن بشه جایی کسشر میشه، میشه خونه، الان خونه چقدر کسشره؟خدایی؟ هی میخای بری، ولی باز باید برگردی، مثه زندان و هوا خوری و کونده بازی! هیچ وقت نمیخوام امن باشم برای کسی، و کسی هم برای من، اعتراف میکنم که در مواقعی دوست داشتم جای امن رو، و به فردی هم گفتم عشقم بغلت امن ترین جای دنیاس، ولی خب دو ساعته دارم توضیح میدم که ترجیحم بر اینه که بگم آغوشت جاییه که هیچ وقت نمیتونم توو محدوده س چیزی رو رام کنم.

ببین او

رام نشو هیچ وقت. حداقل توو بغل خودت رام نشو.

برای تولدم

من همیشه دهنم از توو زخمه.

از وقتی ارتودنسی داشتم همین بوده برنامه صبح به صبحم که بیدار شم از خواب، سه تا قلت به چپ، سی ثانیه نفس حبس، زبون زدن به زخمای داخل دهنم و بعد بلند از جام.

احتمالا دریانوردای شرقی هم همین کارو میکنن.

این اولین باری که یه چیزی واسه خودم دارم مینویسم، نه آدمایی که برام مهمن، نه مشتری.

مثل اسب کار کردم هر جایی که رفتم،

دوست دارم که خون اسب وصل کنم به شاهرگم که قاطی شه با ب مثبتی که از مامان و بابام گرفتم که کامل شه داستان اسب و ببندم برم سراغ یه چیز دیگه.

واسه من هجده و بیست سالگی عجیب نبود، چون یهو یه سری اتفاقا باعث شد که…میدونی دیگه همون شعر سیاوش، جوان ز حادثه ایی فیلان.

اما بیست و پنج ترسناکه،شاید باورت‌نشه رفیق، ولی انگار داره جدی میشه، از اون جدی ترسناکا، پیش خودت میگی نه حال میده، ولی خودتم میدونی که گه میخوری،درست وقتی بالای بانجی وایسادی و یه چیزی از متصدی میشنوی که ابراز نگرانی میکنه در مورد وزنت یا قدت یا طناب یا هرچی،پیش خودت میگی بیچاره آخرین نفری که از این استفاده میکنه. رفیق بیست و پنج ترسناکه،اصنم شوخی بردار نیس.

یادم باشه واسه خودم تا سی سالگی چیزی ننویسم.

امروز ترسناک است.