Month: September 2022

Wait for it

Wait for it.
راستش را بخواهی، دیری به سرانجام آخوند جماعت نمانده.

از پشت تخم‌های چشمانم حرف میزنم و نه از تخم‌های بی ارزش لای پاهای بی صفت عمامه داران.

من زنم.

به ما غم دادید و غمگینمان کردید. در بهترین سال‌های زندگی‌مان در مدرسه، ما بیشتر از اینکه با خانواده‌هایمان باشیم با شما حرام‌زاده‌ها بودیم. ما را به هیچ قانع کردید و ترسو بودن و مظلوم بودن را برای ما ارزش. ناظمین در صف صبحگاهی قربان مظلومیت مردم فلسطین و کاراکترهای افسانه‌هایشان میرفتند و ما فکر می‌کردیم که مظلومیت یعنی چه؟ تمام روز. تمام شب. تمام خواب.تمام بیداری.تمام عمر که چطور مظلوم باشیم. تا اجازه دهیم افراد دیگر صدای ما باشند و اختیارمان را به دست آخوندها بسپاریم و تقیه کنیم و دعا و گریه و سینه زنی و افسردگی و افسردگی و افسردگی و فرار.

بی دلیل به ما غم دادید و غمگینمان کردید که مال دنیا بی ارزش است و انرژی هسته‌ای که من دبستانی اصلا نمیدونستم چی هست و با دویست تومن بسته‌ای همراهی می‌کردم، شعار اول صبحمان. تمام صبح‌هایمان را خراب کردید و ما ندانسته هر روز یک سهم از غم را با آب نا‌آشامیدنی می‌بلعیدیم.

اما فکرش را نمی‌کردید که این میزان از مصرف، امروز سهمگین‌مان کند روی سر مزدوران بی‌وجودتان آن هم نه فقط در ایران، در زمین، در حقیقی، در مجازی در جایی که راه در رفتن ندارید.

 رفیق‌هایم و من هر روز و هر شب، در هوشیاری و خوابتان کنار شاهرگ‌های تن گندیده‌ی بی‌تحرکتان مشغول تیز کردن ضامنی هستیم. این‌بار شما منتظر باشید.

#MahsaAmini #مهسا_امینی #OpIran

Wait for it

خون راهگشاست

من دورم، نزدیک که بودم به روش خودم سعی میکردم که تنفرم به اسلام و جمهوری اسلامی بروز بدم. با صحبت کردن در مورد دروغ‌هایی که اسلامیون به نوجوون‌ها و بچه‌ها تو مدرسه میگن، با زندگی‌ای که ازشون میدزدن با بذر نا امیدی‌ای که تو دلشون از روز اول مهر می‌کارن.

متاسفم که به این باور رسیدم که تنها راه، اونم نه راهی که تهش نور باشه، اینه که آخوند و قوم آخوند رو بکُشیم. تلخه. اما باید کشت و رحم نکرد، نه زن نه بچه، باید نسلشون رو خشکوند همونطور که نسل ما رو با بی رحمی خشکوندن. از آدمی که تا حالا حتی دعوا هم نکرده ببینید چی ساختید.

این جنبش خون می‌خواد برای رسیدن، ما مجبوریم که شهید بدیم تا پیروز شیم.

هرجا باشم هر روز تنفرم رو به سمتشون میفرستم.

سنگین دلم تنگه

اصلا یه وضعی. تا حالا اینهمه مدت از دوستام دور نبودم. دلم تنگ شده خیلی، الان اومدم پارک نزدیک خونه، وسط زمین فوتبالش نشستم و دارم غروب رو نگاه میکنم، پسر واقعا زیباست ولی کاش دوستامم اینجا بودن، من همه این سی سال فقط دوست جمع کردم دور خودم، فقط. حالا همه رو گذاشتم و اومدم کیلومترها دورتر که حتی ساعت خوابمونم بهم نمیخوره. تهران که بودم این موقع‌ها ساعت ۸-۹ بیکار که میشدم زنگ میزدم به بکس و حداقل چنتاشون اویلبل بودن و میخوردیم بهم، گلی چیزی میزدیم، بازی بود، حرف حرف حرف حرف تا صبح.

الان چی، اونا اگه خیلی هم دیر خوابیده باشن الان تو ساعت سوم خوابشونن.واقعا سخته، حداقل هفته دومش که سخته. تین میگه میری دانشگاه دوست پیدا میکنی، میگم باشه، چی بگم؟ اشکمم دراومدا ولی انتخای خودم بوده، بوده؟ چی شد اصلا؟ چقدر الکی الکی جو دادیم و کندیم، ولی امیدوارم دیگه، فک کنم طبیعی باشه این دل تنگی، اگه دلم تنگ نشه که خیلی بدتره اصلا.

امیدوارم یه روز این غروب زیبا رو با رفیقام تماشا کنم.

تو همین دو هفته

خارج هم دیدیم که قبل از مرگ کسشر نمونده باشیم پیش خودمون، وگرنه که تا الان نکته خاصی نداشته. حالا میان یه سری میگن که نمی‌خوای برگرد و اینا، نه بحثم اون نیس، میگم مثلا آدمایی مثل ما که همیشه به همه احترام میذاریم و تا حالا داد نزدیم و قانون رو رعایت میکنیم و تو صف وایمیسیم و پشت چراغ قرمز بوق نمیزنیم و پشت خط عابر صبر میکنیم تا ملت برن، اینجام همون شکلیه فقط آدما لبخند میزنن بهت و امنیتت بیشتره، البته اگه لو باجت و دانشجو و بی پول باشی. حالا مام که همه میدونن، اومدیم درس بخونیم بلکم کار پیدا کنیم و تهش پول و ساختن فیلم و ریدن تو پوله.

غیر از اینه؟

پشمام از زمان

پشمام واقعا! یه سری آدم اینجان که منو میخونن و الان حدود ۸/۹ سالی هست که هستیم دور هم. با هم بزرگ شدیم رسما و هیچ کودوم نی ندیدم حتی، بکس اگه تورنتو هستن بگین ببینیم هم رو. من فازتون رو دارم:)))