Month: March 2018

خطر

من با دیدن چشمات به استقبال مرگ رفتم، تا جایی که تابلو های راهنمایی رانندگی تصمیم گرفتن خطر چشم گرفتگی از جانب تو را هم راستا با سرعت غیر مجاز هشدار بدن در مسیری چون چالوس در شبِ حفره ی جاده، در طول خاکستر علفی که مراقبی روی زمین نریزد، در حرکت آهسته ی قایق روی سطح مرداب انزلی که مبادا پرنده ایی بپرد.

خطر گرفتن برق نگاهت اما، قسم می خورم، در هیچ کتاب راهنمای الهی بر من نازل نشد، تو عجیبی، صبوری، خطرناک.

یادت هست روزی که روی تختت نشسته بودم؟ هنوز دوست بودیم، تو کارگردان بودی و من بازیگر، داشتی آماده میشدی، من ساکت بودم، گفتی چی شدی پسر؟ گفتم منتظرم آماده شین، دروغ گفتم، من تیر خورده بودم، خونم هنوز روی آن تخت هست.

بکشید بیرون تورو خدا

من نویسنده م.

پول در میارم از این راه!

هیچ چیز در این بلاگ واقعیت نداره!

هیچ چیز رو به خودتون نگیرید!

لطفا نگایید!

اینا تمرینای نوشتنن که تبدیل به صندلی نشم در طول مسیر زیبای زندگی!

لطفا نگایید!

به حیوانات جنگل میگم دهنتونو بگانا!

من راجع به هرچی اراده کنم میتونم بنویسم،عاشقانه،اداری،توبیخی،نقد و هر مدلی که ممکنه!

نیاز بود اینجا اعتراف کنم، هیچ چیز این بلاگ واقعی نیست!ابدا!

اگه شما واقعیتی دیدین مشکل از ذهن بالغ شماست!

بهارنارنج

من تمام خواب های ندیده یمان را صبر کردم، سانتی متر به سانتی متر فاصله یمان را اشک.

من تمام درنگ‌های تو را مبتلا شدم و تمام سکوت هایت را دچار لعنتی.

وقتی خندیدی، آه شدم به سقف اقیانوس.

وقتی پلک زدی پرت شدم به عمیق آسمان.

تر شد باران برای نبودنت اینجا، آفتاب سرما زد به تمام نارنج های بازار.

لعنتی تو میدانستی چقدر عاشق نارنجم ، لطفا وقتی بر میگردی از بهار باغتان که هیچ وقت ندیدمش برایم باهار نارنج بیاور.

درنگ

آغوش تو اگه مثلث برمودا هم باشه، این منم که بدون چتر نجات بر فرازش، آزاد، سقوط میکنم.

تو همون مخدری هستی که میدونم برای نفس کشیدنم مشکل درست می کنی و با حرارت دستام روشنت می کنم و ازت کام می گیرم.

شکلاتی که با خوردنت قطعا دیابت میگیرم و کام آن، نمیتونم ازت بگذرم.

راستی تا رنگ موهات چیزی بین مشکیِ راه شیری و سپیدِ خاکِ ماهِ ،بدون که من حتی اگه شناگر خوبی هم باشم، تو دریای درنگِ مواجی که معلوم نیست وسط مدِ یا جزر، معلوم نیس شوق ماه داره یا زمین، معلوم نیس آرومه یا وحشی، بی پروا میپرم، بدون بال پروانه، بی پروا میپرم به شوق غریقِ تو شدن.

مَرو مَرو

قصد سفر که میکنی شهرم همه ی شب های دنیا رو یکجا میخره لعنتی.

قصد سفر که میکنی انگار صادره از تمام شهر های پشت به خورشید میشم.

قصد سفر که میکنی زمان سر در گم میشه بین عقربه های ساعتم.

قصد سفر که میکنی زود تر از همیشه وقت خاموشی فرا میرسه.

قصد سفر که میکنی دیگه واژه ی سفر هم برایم ناخوشاید است،اصلا لعنت به همه سفرهای بدون من،لعنت به همه ی سفر های بدون تو.

کام بک بیب

من بین اون رشته های پر التهاب و مینیمالِ مشکیِ تو، سه کام حبس گرفتم.

وقتی بلند بود و تو با دریم آن هد میزدی، در نگاه مستِ من دختر، هد نمیزدی، تازیانه روا میکردی بر تنِ مشکی پوش من.

هنوز جای گیسوان بلندت دور دستانم هست.

دود وقتی از بین لبات میدوعه بیرون، من اون آدمیم که دلش می خواد درخت باشه، دلش میخواد همه ی دودا رو از دستِ اون یه جفت سرخِ تیره که میزنه به زرشکی بگیره، بده توو، روش از چشمای درشتت نفس بکشه تا برسه به جگر سفیدش، بازدم که میکنه اکسیژن تولید کنه.

دلبر وقتی دود میسازی، ابرا شکل میگیرن، یه عده بی خانمان راهشونو پیدا می کنن، من از علامت ِ غلیظِ دودِ براقِ سر زده از لب های تو مسیرمو گم کردم لعنتی، من تماما شدم لحن نگاهت، دیروز ممد بهم گفت چرا لهجه تو رو گرفتم، چیزی بین آبادانی و نا آبادیِ شکل گرفته بین طره های گستاخت که با اینکه نصفشون کردی هنوز من تووش گم میشم بس کهطولاست.

دریافت شد

وقتی از اتوبان های مهم شهرم رد میشم، میفهمم که باید کور بود تا معنیِ دیدن رو فهمید.

ادیپ میشم و به این فکر می کنم که توو سه قسمت تموم نمیشه داستان تولدم و پی بردن به راز طاعون و بینایی و نابیناییم، بیخیال میشم و گاز میدم.

حقیقت اینه که میگن تو تووشی و نمیتونی درست ببینی و تصمیم بگیری، میگم اوکی و میام از بیرون نگاه می کنم.

کمال مطلق از بیرون اگه اون شکلی نیس پس چیه؟!من دارم از بیرون میبینم، در عین حال من درونشم و حس میکنمش، یه کم مریض شدم به نظرتون؟

ببین شاید باورتون نشه ولی من یه کاری می کنم که معشوقم فقط دنیا رو ببینه و من فقط اونو، شما نمیفهمین، شما نمیفهمین آسفالتا برق میزنن، بقیه مردم هیچی نمیبینن، وقتی با آرشه زخمه میزنه، وقتی از نفسش میدمه به هارمونیکا، وای وای، انگار فقط اونه که داره صدا ها رو میشنوه، دیگه باید قانون نت نویسی تغییر کنه، دو ر می…

از تصویر حیاطشون از تکون خوردن برگ درختا، آوا میسازه، میگه نچ.

امیر؟ این درست نیست که تو هرروز یه کاری رو انجام بدی و بعد یهو دیگه انجام ندی!

ماری تو فقط نفس بکش، فرقی نمیکنه توو اون اسپری آسم یا مارلبرو چاقالی.

امیر بوی سیگار میدی، اذیتم.

من یه باکس سیگار خریدم گذاشتم شرکت اگه تو بیای که اصلا هیچکودمشو نمیکشم.

این از اون نوت هاس که پارت زیادییش پاک شده ها، با اسمایلیِ خنده خنده به فاک رفتن.

اومدم بگم فقط معشوق من میبینه کجا ترافیکِ کجا خلوت کجا ترسناک، فقط با اونِ که میتونم بگم میشه از اول این پله دوسدخترم باشی تا آخرش؟بگه اوکی و ببوسمش، بعد تا اهمین الان بره توو مخم واسه نصب نکردن گوگل مپ!!

آخه دیوص 128 گیگ فضا هست توو اون گوشیِ زر گلدت، ریلی؟زر گلد؟!اوکی!

میمیری یه اپ نصب کنی؟بعد میگه من که کاری نکردم برم توو مخت! اصن نکن، والا!

اگه شما معشوق کسی هستید، یه اپ هست که قطعا هر آدمی بهش نیاز داره، اونم گوگل مپِ، یه جایی واسه خودتون انتخاب کنید، پین کنید توو اون، به خدا خیلی حس خوبی داره، دلبر من نمیکنه، عنه شما نباشید.‌

خب زوری که نیس،اگه دلبرتون داره وایب غیر مرتبط میده، ابراز بی اندازه ممکنِ اونم اذیت کنه،سکوت کنید،نه شما مسعول اونید نه اون مسعول ری اکشن به جان فشانی شما،حالا هرچی،زنگم زدین نزنین والا.

ادامه ی سخت

برای من که سال ها پیش از خانه ی اشرف خانوم به نیت مستقل شدن فرار کرده بودم تا برای خودم بزرگ شوم و در پس آن کسی، تجربه ی عجیبی بود.

هنگامی که دیدمش روشوییِ خانه ی قدیمیِ دوستم تبدیل شد به یک باغ، مسواک ها یکدیگر را در آغوش گرفتند، همزمان در اتاق بغل که چندان از عطر ما خالی نبود، بالش ها. پتو هم که فقط یک دانه بود در خود پیچید.

من دچارش شده بودم، اما میدانستم شاید هم نمی دانستم که از دست دادن خیلی راحت تر از به دست آوردن است، فرقی نمی کند در چه زمینه ایی، می شود در یک قمار به راحتی پول از دست داد اما به دست آوردن برگ برنده کار چندان آسانی نیست، می شود دل را باخت اما پیروزی بر اعماق خونِ مشکیِ آدمی که در رگ های آبی جریان دارد و به پمپی سرخ میرسد کار هر کس نبود کوفتنِ خرمنش، خرمنی که با جان و دل توانی کاشت و با خوابی توان آتش کشیدنش را بیش. من میتوانستم به راحتی استقلالی را که در چنگم بود، با لبخندی که قلبم را میفشرد و دستم را باز، از کف بدهم، اما برای او توان مستقل شدن همچون کوهی از آهن بود که باید فقط یک سانتی متر جا به جایش می کرد. من دچارش شده بودم و او هر بار با شخصیتی متفاوت مرا مجذوب، منفور، مغذوب، مجهول، محبوب، مکتوب و عاشق خودش می کرد، اول دختری مظلوم که هیچ وقت شروع کننده ی حرف نبود و فقط گوش میداد، دختری که از بهره ی هوشی اندکش تمام استفاده را برده و به روی خودش نمیاورد که چقدر در دل چیز دیگری دارد. دوم پسری پررو، تغس، گستاخ و پر هیجان، پسری که اگر لحظه ایی از او غافل شوی تمام گلدان ها و بشقاب ها را میشکند و در همان غفلت نا به هنگام رخ داده، با ترفندی که فقط از دست های کوچک نه چدان ظریفش بر می آمد تمام خانه را رنگ میزد، رنگی که فقط آن دست ها می توانست بسازد، بار ها وقتی در شخصیت اول بود گفته بودمش که اینقدر نگو دست هایم لطیف نیست، عجیب بود، در هر حالتی میزان خشن بودن تنش متفاوت بود، سوم کسی که عاشق دیگری بود، با یاد او سطح مریخ را منجمد کرده و با دستان او روی چشمان من پاتیناژ می کند، من عاشق او بودم و فرقی نمی کرد او عاشق کیست، مهم این بود که او معشوق من بود، من دچارش شده بودم و کاری از دست او برایم بر نمی آمد، از وقتی گفته بود من هم همینطور من حتی متوجه منظورش هم نشده بودم، من حتی نپرسیدم او هم خودش را نمیبیند؟یا او هم مرا نمیبیند.

(اگر پست قبل را دقیق نخوانده باشید این پست را نمیفهمید)

سخت

سخت در گیر پیدا کردن تناسب میان بافت های تار های صوتیِ درون حنجره ام بودم،رو به روی صیقلی که همیشه فکر می کردم خودم را در آن میبینم، مسواک صورتی و سورمه ایی هم دیگر را در آغوش گرفته بودند، ما لب های هم را بوسیده ایم بیش از پانصد بار، زبان هم را نوشیده ایم، بیش از سیصد بار، اینبار نوبت مسواک هایمان است، وقت ما نیستیم، دیروز نوبت چرمِ بوسه به دستانت زده ایی بود که روی مچ دست چپم تن نمایی می کرد، روز قبلش نوبت عطری بود که مشامم را نا خودآگاه پر کرده بود و وقتی با ترس رخم را به سمت میزم برگرداندم دیدم دختر همکارم به دنبال قرصی است که آرامش کند و سراغ کرگدن دو سر رفته تا شاید در دل سرخ رنگش درمانی پیدا کند،نا خودآگاه نگاهی غضب آلودش کردم، انگار که آن عطر فقط برای من است، هیچ وقت انحصار طلب نبوده ام، گاهی پیش میاید، عذر خواهی کردم و دارویی به او دادم، شب قبلش سر تمرین گردنبندی بر خال روی سینه ام بوسه میزد یا بهتر بگم پوست تنم بر مرواریدی،حجم سیقلی اینبار روشن نبود، لامپ روشن بود و من واضح نبودم، عینکم را برداشتم و رو روی چشمانم گذاشتم، من معلوم نبودم، تو آمدی، دستشویی بزرگ شد، باغ شد،گفتم ماری، من خودم را در آینه نمیبینم، گفتی من هم همینطور، دیگر وقت نشد بپرسم تو هم مرا نمیبینی یا خودت را، دیگر وقت هیچ چیز نشد، من دچارت شدم.

ذره ذره

میگه اینا چنتا گام داره، کودومشو میخای؟میگم من نمیدونم هیچی، اون که از همه عاشق تر،اون که هیشکی نداره،میگه آقا اینطوری نمیشه، اینا سایز بندی داره، میگم کوچیک ترینش، میگه چرا، میگم به نظرم چیزای کوچیک احساس بیشتری رو انتقال میدن، میگه ولی این سایز حجم صداش بیشتره،میگم من اتفاقا دنبال حجم صدای کمم.

ببین عزیزم وقتی سر کلاس نشستی یا سر تمرینی، یا روو استیج، وقتی آروم صحبت کنی آدما گوششون رو تیز می کنن ببینن چی میگی، بعضا دستشون میگیرن پشت گوششون،به این حالت،وقتی خیلی آروم حرف بزنی یا در واقع اصن حرف نزنی حتی خیلی اتفاقای جالب تری هم میافته، آدما میخوننت.

جان؟نمینویسی؟دوست من چشماتو میخونن.

بله؟خجالت که میکشی چشماتو میبندی؟سرخیاتو میخونن.

ببین عزیزِ روزم، خوندن داریم تا خوندن،خب؟بگو خب.خب،هر خوندنی که الزاما خوندن یه سری کلمه نیس که، خوندن یه سری کد نیس که، خوندن سرخی رنگ پریده ی گونه نیس که، بعضی وقتا خوندن یعنی یه لاین پشت خط نبردِ چشمِ کسی.

میگفتم من دنبال حجم صدای کمم، که بیاد نزدیک واسه شنیدن، از دور که منم بلدم، اونم بلدِ، معجزه ایی اتفاق نیمافته. گفت خدای نکرده جسارت نباشه، گفتم کودم خدا؟یکم من من کرد گفت همون خدا که مارو آفریده، پشمام ریخ، قرن بیست و یک، یکی این حرفو زد!!فهمیدم که فقط ساز فروشِ و اصلا مغز پغز نداره، باهاش بحث کردم و براش توضیح دادم، در نهایت بعد از دو ساعت و هشت دقیقه مکث کرد، گفت من متوجه شدم، آقا شما درست میگی ولی من احساس میکنم باید خودمو به یه خدایی وصل کنم که گناه نکنم، باهاش خدافظی کردم، گفتم من معمولا به اعتقادات آدما احترام میزارم ولی لطفا هیچ وقت به بچه تون دروغ نگید که خدایی هست، گفت بیا ساز، گفتم متاسفم.

وقتی داشتم پیاده میومدم تا اسکیلای روزم پر بشه، یادم بدازین راجع به فرهنگی که خانواده اپل میفروشه به ملت هم حرف بزنم، خب بزارین همین الان بگم،آقا ما داشتیم چن وق پیشا یه بحثی میکردیم، به این نتیجه رسیدیم که محصولات اپل به تو سبک زندگی میفروشه، و کلا لایف استایلت عوض میشه وقتی باهاشون کار میکنی، از وضعیت زبانت گرفته تا حتی نحوه ی استفاده از گجت ها، مثلا اگه ما صد بار توو کتاب و مقاله، بله بله کتاب و مقاله، آشنا هستین دیگه، آخرین کتابی که خوندین کی بوده؟ خب منظورم شما نیستی، شما همون کاری که تا الان داشتی می کردی رو ادامه بده همون درسته، جان؟ آیفون داری؟ ردیفه آفرین،داشتم میگفتم اگه ما توو صد تا سمینار و وبینار و اینام بودیم که میگفت ملت در روز یه رب بیاستید یا هر ساعت یه دقیقه و نیم ایستاده باشید، خدایی چن نفرمون گوش میدادیم؟ بعد از یه هفته چن نفرمون حواسمون بود، این مثال خیلی کوچیکیه ها، نرین بگین خون دماغ گفته فیلانا،نه،اما همین اپل واچ یهو یه ویبره میره که پاشو وایسا، شما هر جا باشی گوش میدی، میگی به خاطر سلامتیمه که خیلی مهمه توو سال جدید و و و خیلی چیزای دیگه، از بحث دور نشیم، داشتم پیاده میومدم تا اسکیلای روزمو پر کنم به این فکر کردم که دارم کی رو گول میزنم؟خودمو؟

دارم برا چی نوشته هامو منتشر نمیکنم؟ دارم برا چی الکی میرم جای دیگه ساز سفارش بدم؟اصلا برا چی دارم میرم دوباره سمت ساز؟دوباره سمت ساز…دوباره…لعنت واقعا.

من هر کاری کنم بر میگردم به چشاش و امان و صد امان.

باید از دیاری که وطن و تن پرستش شدم، یکی شد الیاف تنمون،روی زمینی که سفت بود ولی حس ابر رو میداد بگیرم اون ساز رو.

گاهی واقعا توو مخم میره یه سری حس ها، که به یه چیزی داری ولی به چیز دیگه نه.