Month: October 2017

بی اختیار ترینم

آغوش

نا خودآگاه وقتی از آغوش حرف میزنم،ذهنم بی پرده ترین تصویر ممکن رو با بازوان تو میسازه،وقتی از آغوش حرف میزنم دلم میخاد یک دنیا وسعت داشته باشه تنم که تو هر جا باشی بتونم بغلت کنم،وقتی از آغوش حرف میزنم آرزو میکنم که دست هایی به بلندی محیط زمین میداشتم که هر جا احساس کردی کاش بغل من بود،با تمام سرعتم برسم،وقتی از آغوش حرف میزم ذهنم بی پرده ترین تصویر ممکن رو بین بازوان تو میسازه،وقتی از آغوش حرف میزنم آرزو میکنم که کاش یک دستگاهی اختراع میشد که من به وسیله اون توان فرار کردن از دست همه ی آدما به سمت جناق های سینه ت را داشته باشم،وقتی از آغوش حرف میزنم حسرت تمام لحظه هایی که تو نیاز به آغوشم داشتی و من به نرسیدم را میخورم،وقتی از آغوش حرف میزنم آرزو میکنم که آغوشت رو فقط برای من آماده کنی،وقتی از آغوش حرف میزنم آرزو میکنم که تو هم در نهایت ذهنت به این فکر کنی که اگر جایی اتفاق ها درست پیش نمیروند آغوش امیرت همیشه هست،وقتی از آغوش حرف میزنم دلم میخواهد هر وقت که در هر جایی موفق شدی با تمام ذوق و شوقت به آغوش من بیای،وقتی از آغوش حرف میزنم دلم میخواهدت،دلم میخواهد تو بی دلیل از من طلب آغوشت را بخواهی،وقتی از آغوش حرف میزنم نا خود آگاه شعر قدیمیه شادمهر به ذهنم میاید،من مردی که از دار دنیا فقط چشمانت،وای وای از چشمانت،دستانت،لب هایت،امان امان از دست لبهایت،اجزای صورتت،ریه ت و کلا همه چیز تو به جز مغزت را دارم،که البته با داشتن این ها دیگر هیچ چیز نمیخواهم،قبلا بهت گفتم که تا قبل از تو آرزوی من خلبانی بود و اکنون تو زیباتر از خلبانی،من مردی که تو را آرزو دارد،من مردی که ای کاش هایم در حسرت آغوش تو بی شمار است،بانوی زیبای من،تو بدان،این تن وطن توست،این تن تا هر کجا که بخواهی بتازی خاکش از آن توست،خورشید روزهای من،به آغوشم بیا،ذهنم بی پرده ترین تصویر را بین بازوان تو میسازد،به آغوشم بیا و ببین تمام سلول های پوستم زنده میشوند،به آغوشم بیا و ببین تمام خون مردگی های تنم جان میگیرند،بانوی گرم من،به آغوشم بیا و ببین که چگونه در حرارت ساتع شده از ساعدت بدنم به اشک ریختن روی می آورد،بانوی همیشه بهار من،به آغوشم بیا و ببین که چگونه قلبم تمام خون های رگ هایم را فقط به نقاط در تماس با تن تو پمپاژ میکند،من مردی که به جز تن هیچ ندارم،من مردی که در آغوشت متولد میشوم و گناهانم پاک میشوند،مسیح تویی زیبا،اگر در رودخانه ی آغوش تو غسل تعمید داده شوم رویین تن میشوم،اولین پیامبر زن هستی اگر در آغوش تو بمیرم جاودانه میشوم،وقتی به آغوش فکر می کنم از شدت حرم تنت میسوزم و تو با عطر یاس و نرگس عرق میکنی،وقتی به آغوش فکر میکنم تمام دنیا زیبا میشوند و تو در آغوش من میخندی،بانوی سرسخت من،لطفا در هنگام اعدامم مرا بغل بگیر،بگذار در آغوش تو جان دهم،بانوی جنوبیه من پوست من اگر به تن شما بخورد کیمیا میشود،دختر زیبای بغل شده کنار فوجی،یادت هست که آتشفشان را خجالت دادی؟سفیر لبخند صبح های من وقتی به آغوشم میایی مثل یک سوپر هیرو نیرومند میشوم،دلبر من آن هنگام که به سمتم می آیی داعما به این فکر میکنم که چگونه همه تن آغوش شوم و تو را در خود ببلعم،دستانم بی رحم میشوند و دنده هایم دندان،میخواهم تا جایی که ممکن است تو را در دهان سینه م فرو برم،به آغوش که فکر میکنم نا خودآگاه سینه ام را برای  چشمانت وای وای از چشمانت همچون سفره پهن میکنم،تو روی این سفره غذا بخور،روی این سفره بشین،روی این سفره بخواب،میدانی بهترین حس دنیا این است که تو در آغوشم بخوابی؟من برایت قصه بگویم تو بخوابی،اصلا وقتی تو در آغوشم هستی شعر هایم ناب تر میشوند،وقتی تو در آغوشم میخوابی متن هایم دراماتیک میشوند،تو اگر در آغوشم آرام بگیری من طوفان میشوم،اگر در آغوشم آرام بگیری من رودخانه سرخ رگم طغیان میکند،اگر در آغوشم خیالت راحت شود من آسمان را به زمین میبرم،اگر در آغوشم بخندی من تمام تاریخ هنر را میخرم،آتش میزنم و از نو مینویسم،بانوی خوش آغوش من،اگر تو به آغوشم بیای از قلبم برایت قربانی میکنم جلوی پایت،بانوی مهربان من اگر به آغوشم بیای من چشمانم را برایت قاب میکنم،بانوی هنرمند من،تو اگر به آغوشم بیایی پوست تنم را پیشکش دستان و سوزن هایت میکنم بانوی چشم قهوه ایه من وای از چشمانت امان از چشمانت.ناخودآگاه وقتی میگویی آغوش یاد کودکیم میافتم که روزی از آغوش پدرم جا ماندم،بانوی جذاب من وقتی از آغوش میگویی ذهنم میرود سمت آهن رباهای عاشق،تا حالا دقت کرده ایی که چقدر زیبا هم را در آغوش میگیرند؟ای کاش ما دو قطب مثبت و منفی بودیم و با تمام سرعت حتی اگر قهر هم بودیم ناگریز از آغوش بوده باشیم،دو قطبی که در ظاهر متفاوتند اما مکمل یکدیگرند،بانوی محبوب من،ای کاش تو بیایی تا نشانت دهم معنای واقعی آغوش را وقتی اول نگاهم نگاهت را میخواهد و نزدیک تر که میشوی موهای سرم در جنگل افرای موهایت تنیده میشوند،ابرو های نخراشیده ام به ابرو های معصومت میچسبند،مژه هایم بین مژه های پر پشتت گم میشوند،لب هایم در لب هایت قفل میشوند،جناق سینه ام تماما قفسه سینه ات را میبلعد،انگشتان دستم دست های خوش تراشت را میدزند و در آغوش میکشند،ساق های پایم در ساق هایت گره میخورند،تمام نورون هایم بی اختیار به سمت مغزت هجوم می آورند، خونت مرز های پر از مین تنم را خنثی میکند و  در شریان اصلی شاه رگم پمپاژ میشود…

بانوی مو طلاییه من،به آغوش که فکر میکنم بی اختیار دلم به طلبم از تو خوش میشودو میگویم ای کاش دلش بخواهد.همین.

این متن اگر همراه با ترک ترنس فرندزِ نیلز فرام و اولافور همراه شود شاید اثر کند.

دی ام تی

الگوریتم خطوط لبت وقتی از خواب بیدار میشی سورئال ترین تصویریه که تا حالا دیدم.از اون تصویرا که موقع ترشح شدن دی ام تی قطعا جزو تصویرای طلایی زندگیمه.

این تنها جمله ایی بود که توو این نوشته ها ضمیرش تو بودی.بقیه او بودن ولی این جمله واقعا باید سنگینی و جلوه ی خوبی میداشت که با تو پیدا کرد.

من الان جای درست ریه ش رو پیدا کردم،مثل شلدون که بهترین جای خونه رو انتخاب میکنه واسه ساکن شدن،اونجا ساکن شدم،البته خودم نمیخام خیلی ساکن باشم و ترجیحم اینه که برم توو باغ یه دوری بزنم،میگن اینجا قبلنا چمن بوده،اینجا قرار بوده یه چتر باشه که الان نیس،خب من میخام یه جورایی بشم شهردار اینجا،بدن دار حالا هرچی.

این جا وطن منه،وقتی میگم وطن مو به تنم سیخ میشه،تا امروز فقط میگفتم وطنم میشه بابام و مامانم،ولی الان اینجا وطن منه،من توو رگ این وطن جاریم،یعنی اگه بخوام بدن دار خوبی بشم باید جاری بشم،مردمش میشن دست و پوست و چشم و دهن و اینا که من از ته دلم بهشون عشق میورزم،هر امری داشته باشن قطعا در خدمتشون هستم،سریع سوار بر گلبول های قرمز میشم و بهشون حال میدم،این وطن هم کویین داره فقط،کویینشم که پر واضحه اونه،مغزشم به نمایندگی از اون توو بدن حواسش به همه چی هس،اما مغز من چی؟مغز من کلیه امور رو از من گرفته و فقط تمرکز کرده رو یه جفت چشم و بخش هایی از صورت،نمیدونم شما چه قدر راجع به مغز میدونین،جا داره بگم هرچی میدونین بازم کم میدونید،داستانه اون پلیسه که داره از آتیش فرار میکنه رو شنیدین؟یا داستان اون یارو که زیر یه صخره بزرگ سنگی گیر کرده بوده؟مغز من الان توو اون شرایطه،و خیلی حال میده،تمام فکر و ذکرم شده اون صورت،خودمم که اومدم توو سیرت و بطنش،داشتم از وطنم میگفتم منو هی پرت و دور نکنین از ماجرا درسته دوره ولی دلم نزدیکشه خیلی نزدیک،تازه یه بغل ابدی دیگه هم امروز خورد به حسابم که میتونم اکانت سرخوشیمو تا صد سال بعد مرگم شارژ کنم باهاش،دعیوثا دورم نکنین از بحثم،دورم نکنین از وطنم،بله بله،پرچم وطنم میشه اون شالی که اون شب انداخته بود،همون شالی که رو موهای کوتاهش بود،من دیونه ی موی کوتاه شم،یعنی روزی هزار بار میبینمش،توو مواقع جنگ با ویروس ها هم همیشه وقتی دارم سوار جیپ میشم که اعزام شم به منطقه جنگی اول زانو میزنم،نزدیک ترین رگ رو میبوسم،بعد اون عکس رو میبینم و میپرم پشت ماشین،وقتی هم که از جنگ برمیگردم یه سر میرم زیارت قلبش که مواقعی که خیلی خودمونی میشیم باهم میگم دلش،اونجام اول دستمو میزارم روو دلم و عکسو توو دستام فشار میدم،به امید روزی که ببینمش همونجوری،همینجوری زل بزنم به چشاش بگه ولم کن بابا،نگاه نکن بابا،منم بگم ببخشید مغزم کنترل رو ازم گرفته و داستان اون پلیسه و مرد و صخره رو براش تعریف کنم که توجیه کنم کار زشتمو.

جمعیت این وطن و هنوز وقت نکردم سرشماری کنم،ولی میدونم دلش به اندازه ی تمام دریا ها،چشمش در حالت باز به اندازه ی تمام آسمون ها،چشمش در حالت بسته به اندازه تمام کهکشان ها،دستاش در حالت حوضچه به اندازه تمام زمین های بارور جا دارن.پیش شماره این وطن هم میشه عدد سیزده،ولی داخلی من میشه هفت هر دو عدد اول.

نکته جالب اینجاس که مرز توو این وطن تعریف نشده س،شما نمیفهمید،فقط ما میفهمیم،مثلا من توو خیابونای برلین با این وطن خاطره دارم،توو مجارستان با این وطن آهنگ بالکان ها رو گوش دادم،توو پاریس سر فرعی سوم عکس داریم توو مریخ رفته بودیم منظره آبی غروبشو ببینیم که اتفاقی که هر ده میلیون سال نوری یک بار میافته و غروب خاکستری میشه رو دیدیم،با قاصدک تلپاتی میکنیم،ستاره دنباله دار قراره ببینیم باهم حتی و کلی فکت دیگه که مرز معنیشو از دست میده باهاشون،وطنه دیگه.

جمله تموم نمیشه.