سنگین دلم تنگه

اصلا یه وضعی. تا حالا اینهمه مدت از دوستام دور نبودم. دلم تنگ شده خیلی، الان اومدم پارک نزدیک خونه، وسط زمین فوتبالش نشستم و دارم غروب رو نگاه میکنم، پسر واقعا زیباست ولی کاش دوستامم اینجا بودن، من همه این سی سال فقط دوست جمع کردم دور خودم، فقط. حالا همه رو گذاشتم و اومدم کیلومترها دورتر که حتی ساعت خوابمونم بهم نمیخوره. تهران که بودم این موقع‌ها ساعت ۸-۹ بیکار که میشدم زنگ میزدم به بکس و حداقل چنتاشون اویلبل بودن و میخوردیم بهم، گلی چیزی میزدیم، بازی بود، حرف حرف حرف حرف تا صبح.

الان چی، اونا اگه خیلی هم دیر خوابیده باشن الان تو ساعت سوم خوابشونن.واقعا سخته، حداقل هفته دومش که سخته. تین میگه میری دانشگاه دوست پیدا میکنی، میگم باشه، چی بگم؟ اشکمم دراومدا ولی انتخای خودم بوده، بوده؟ چی شد اصلا؟ چقدر الکی الکی جو دادیم و کندیم، ولی امیدوارم دیگه، فک کنم طبیعی باشه این دل تنگی، اگه دلم تنگ نشه که خیلی بدتره اصلا.

امیدوارم یه روز این غروب زیبا رو با رفیقام تماشا کنم.

Leave a comment